کار خوب و معامله با خدا
گفت: نمیدونم بیا روی وزنه
بعد در کیفم رو باز کردم و گفتم : چقدر میشه
گفت: هرچی دوست داری بده
باهاش خداحافظی کردم و رفتم محل کارم از اون روز به بعد هر روز خودم رو وزن میکردم و فرخنده با نگاه گرمش بهم نگاه میکرد ، تا اینکه یه روز وزنه اش از کار افتاده بود
بعد و سلام و احوالپرسی گفتم:
امروز نمیدونم وزن اضافه کردم یا کم کردم
گفت : بهرخ وزنه کار نمیکنه و ناراحت بود
گفتم: چرا ؟
گفت : نمیدونم باتری رو عوض کردم اما بازم کار نمیکنه
گفتم: نگران نباش، چقدر میشه
گفت: وزنه که خرابه
گفتم : خراب نبود منو وزن کرد ، بعد حرکت نکرد
اما فرخنده پول رو قبول نمیکرد، با اصرار فراوان بالاخره پذیرفت
محل کارم که بودم ذهنم درگیر فرخنده بود و تصمیم گرفتم وزنه جدید بخرم
و فردای اون روز با وزنه جدید رفتم پیشش نشسته بود روی صندلی و ترازو کنارشم بود و خیلی ناراحت بود
گفتم: این ناقابله
گفت: به چه مناسبت؟
گفتم: مناسبتش اینه که شما سرتاسر سال توی سرما و گرما اومدی سرکار و زحمت کشیدی برای قدردانی از شماست
قبول کرد و ازم گرفت چشماش از خوشحالی برق میزد و اشکاش سرازیر شد
اون روز بهترین روز زندگیم بود .
رفتم محل کارم و یکی از همکارام گفت: فرخنده امروز خیلی خوشحال بود ترازو تازه خریده بود ، مدتی بود میخواستم پیشنهاد بدم پول روی هم بزاریم بدیم بهش که نیاد بشینه کنار پیاده رو که فرصتش پیش نمیاومد
گفتم: گدا که نیست بعدم قبول نمیکنه بهش پول بدیم
گفت: تو از کجا میدونی
گفتم : یبار دیدم یه آقایی پول رو انداخت جلوش اخم کرد و با ناراحتی گفت: آقا من گدا نیستم ،پولتون رو بردارید
اعظم همکارم از این حرفم تعجب کرد و گفت: عجب غروری داره ، آفرین که خودخواسته و مستقله
گفتم: اگه تصمیم داری بهش کمک کنی هر روز برو خودت وزن کن
گفت: هر روز ؟
گفتم: آره، تعجب داره اینطوری فرخنده خوشحال میشه و عزت نفسش میره بالا
گفت: آره پیشنهاد خوبیه ، ممنون که گفتی
و از اون روز به بعد تمام بچهها توی صف میایستادند تا خودشون رو وزن کنند و این صف طولانی منو یاد یه داستان قدیمی انداخت
همسر پادشاهی دیوانهای را دید ، که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط میکشید.
پرسید: چه میکنی؟
گفت: خانه میسازم.
پرسید: این خانه را میفروشی؟
گفت: میفروشم.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت!
همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند ،
دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد.
هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانهای رسید،
خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند:
این خانه برای همسر توست...!!
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید:
همسرش قصه ی آن دیوانه را تعریف کرد!
پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی میکند و خانه میسازد.
گفت: این خانه را میفروشی؟
دیوانه گفت: میفروشم.
پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی را گفت که در جهان نبود!
پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته ای!
دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری...
میان این دو، فرق بسیار است...!!!
ارزش کارهای خوب به این است که برای رضای خدا باشد نه برای معامله با خدا